توخواهی یافت که عاشق میشوی بر ما و عاشق می شوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد قسم بر عاشقان پاک باایمان قسم بر اسب های خسته در میدان تو را در بهترین اوقات آوردم قسم بر عصر روشن تکیه کن بر من قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور قسم بر اختران روشن، اما دور رهایت من نخواهم کرد بخوان ما را که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟ تو بگشا لب تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟ رها کن غیر ما را آشتی کن با خدای خود تو غیر از ما چه می جویی؟ تو با هر کس به جز با ما، چه می گویی؟ و تو بی من چه داری؟هیچ! بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!! هزاران کهکشان و کوه و دریا را و خورشید و گیاه و نور و هستی را برای جلوه خود آفریدم من ولی وقتی تو را من آفریدم برخودم احسنت می گفتم تویی زیاتر ز خورشید زیبایم تویی والاترین مهمان دنیایی که دنیا، چیزی چون تو را، کم داشت تو ای محبوب تر مهمان دنیایم نمی خوانی چرا ما را؟؟ مگر آیِا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟ هزاران توبه ات را گرچه بشکستی ببینم، من تو را از در گهم راندم؟ اگر در روزگار سختیت خواندی مرا اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمیکردی به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟ که می ترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور آن نامهربان معبود آن مخلوق خود را این منم پرور دگار مهربانت، خالقت اینک صدایم کن مرا،با قطره اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم غریب این زمین خاکیم آیا عزیزم، حاجتی داری؟ تو ای از ما کنون برگشته ای، اما کلام آشتی را تو نمیدانی؟ ببینم، چشم های خیست آیا ،گفته ای دارند؟ بخوان ما را بگردان قبله ات را سوی ما اینک وضویی کن خجالت میکشی از من بگو، جز من، کس دیگر نمی فهمد به نجوایی صدایم کن بدان آغوش من باز است برای درک آغوشم شروع کن
یک قدم با تو
تام گام های مانده اش با من شاعر سهراب سپهری
|